یک نفس خون آشام ....
به دست من نگاه ی کرد و بعد دست من را گرفت و فشرد با حالتی عجیب گفت:قبوله!پوذخند زدم یک چیزی این جا مشکل داشت یک مشکل بزرگ!به احتمال زیاد قولی که این پسر داده بود واقعی نبود و بعدا زیرش میزد،به چشمانش خیره شدمدر عمق چشمانش یک رنگ دیگر بود مثل رنگ قرمز... چشمانم را به سرعت باز کردم و به روبرو خیره شدم نفس میزدم هنوز درون اتاق سایمون بودم بر روی تخت چوبی دراز کشیده بودم بوی بلوط درون بینیم پیچید!من عاشق بلوط بودم!پس بالاخره بیدار شدی جسی داشتم نگرانت میشدم.از جایم بلند شدم و به سایمون که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم پوذخندی بر روی لبانش بود که من نمی توانستم معنی آن را تشخیص بدهم بدون این که دقیق تر نگاهش کنم گفتم:مرسی سایمون من دیگه باید بروم.وبه طرف در اتاق رفتم در شدیدی در ون بدنم پیچید محکم بر روی زمین افتادم انقدر درد داشتم که حتی نمی توانستم تمرکز کنم،ولی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم،سایمون گفت:اطمینان کافی نداشتم که همان جسیکا باشی به این نیاز داشتم که زودتر بفهمم.بدون این که سرم را بگیرد آن را بالا آورد با خشم و نفرت به آن چشم ها نگاه کردم که خیلی از نگاه های من عمیق تر بود،ادامه داد:به تام دستور داده بودم که راجبع تو تحقیق کنه!به من گفته بود که تو جز اون چند نفری!حتما الان از خودت می پرسی من که نیروی تو را دارم پس چه جوری تو مبارزه نبردم؟!نفسی عمیق کشید و گفت: من قدرتت را جذب کردم من می توانم قدرت آن چند نفر را جذب کنم چون خودم هم جز آن هام. به چشمانم خیره شد و درد را بیشتر کرد گفت:جسارتی که در چشمان پدرت بود را در چشمانت داری!نگاهش رنگ ناراحتی گرفت:جوزف خیلی وقت است که مرده است آن هم به دسته پدرت وقتی می خواستم بکشمش با جسارت درون چشمانم نگاه کرد و گفت جسیکا تو را میکشد. پوذخندش پر رنگ تر شد و گفت:ولی الان دخترش در حال جان دادن در زیر دستان من هست. چشمانش درخشید و گفت:میتوانم بکشمت این بستگی به خودت دارد از همان اول از شخصیتت خوشم آمد محکم و مغرور ازم خواش کن که ببخشمت این طوری زندیگی را به خودت بخشیدی. بگو ببخشتت تو همیشه بازنده بودی!آره تو یک ترسویی که هیچ نیرویی در برابر اون نداری!بگو ببخشتت!صدای پدرم در گوشم زنگ زد:دخترم همیشه قوی باش!درد را از بدنم بیرون پرت کردم و به طرف گردن سایمون حمله کردم و گفتم:هرگز.تمام قدرتم را به سدش کوبندم محکم به زمین خوردخیلی سریع ایستاد به طرفم حمله کرد گردنش را محکم گرفتم،بادندان هایم صورتش را زخمی کردم او هم سعی داشت گردنش را درون گلویم فرو کند به طرف دیوار رفتیم و کمر من با سرعت و شدت زیادی به دیوار خورد از درد صورتم را جمع شد .گردنم بیشتر فشرده شد،سایمون دندان های خود را به هم سایید و گفت:با همین دستان خواهی مرد.دیگه قدرتی نداشتم داشتم مرگ با تمام وجودم احساس میکرد صدایی در وجودم گفت:من کمکت میکنم جسی خودت را نباز.صدای همان دختر بود که خاطراتش را دیده بودم به دستانم قدرت بیشتری دادم و انرژی درونم را آزاد کردم و به درون سایمون فرستادم احساس کردم وجودم دا حال یکی شدن با سامون هست سعی کردم که فرار کنم ولی نشد و من با او یکی شدم احساس کردم در حال سقوط در تاریکی هستم و انرژی به شدت زیادی در حال وارد شدن به من بود و من در حال انفجار بود صدای جیغم در تاریکی پیچید.اینجا خیلی سرده و تاریک هیچی چیز احساس نمیکنم ولی میدانم با خودم کسی را نابود کردم که ممکن بود دنیا را نابود کند. یک ماه بعد...... دخترکی در کنار مادرش ایستاده و به قبر سیاه رنگی نگاه میکند بر روی قبر اسم جسیکا مینیون حک شده است!دخترک به مادرش میگوید:مامان یعنی دیگه جسیکا پیش ما نمی یاد؟ولی من دلم خیلی براش تنگ میشه.اشکی از گونه اش پایین غلتید خانم جوان گفت:عزیزم اون حالا در کنار پدر و ما باید به پیش آنها برویم.صدای گریه ها ی دخترک بود که سکوت آن جا را میشکست! پایان
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: نه بابا خیلی خوب نبود :)بهتر میتونست باشه
be manam sar bezan
پاسخ:ممنون حتما :)
پاسخ:البته عزیزم خوش حالم که از داستانم خوشت اومده !در حال نوشتن یک داستانم ولی گفتم تا وقتی به 5 قسمت نرسیده نزارمش ،ولی خب فکر کنم یک چند روز دیگه آماده بشه!ممنون از نظرت
پاسخ:آخی عزیزم!ممنون که نظر گذاشتی و داستانم را خوندی!
برچسبها: داستان زندگیه خون آشام,